باخاطرات دفاع مقدس






پيرمرد و پسرش

سپيده دمان وقتي آتش عمليات فرو نشسته بود، نخستين آمبولانس، در حياط بيمارستان دزفول توقف کرد.
پيرمرد ازساعت ها قبل خودش را آماده کرده بود. به طرف آمبولانس دويد.
رزمنده هاي جوان هم دويدند. پيرمرد گفت: شهيدند يا مجروح؟
راننده گفت: هر سه نفر شهيدند؛ توي راه شهيد شدند. در آمبولانس را گشود. نسيم خنکي مي وزيد.انگار همه فضا را عطر پاشيده بودند. پيرمرد شهيد اول را بوسيد و براي شناسايي فرستاد.
شهيد دوم را هم بوسيد و در بغل فشرد و گفت:
اين مي رود ساري!
رزمنده گفت: از کجا مي داني؟
پيرمرد گفت: مگر پسرم را نمي شناسم!
رزمنده جوان سر جايش خشک شد. پيرمرد، شهيد سوم را هم بوسيد و گفت: جوان، چرا خشکت زده؟ بفرست براي شناسايي. تا آمبولانس بعدي نيامده، بايد نماز صبح را بخوانيم.
رزمنده جوان هنوز ايستاده بود و مبهوت اشک مي ريخت. پيرمرد به نماز ايستاده بود.(1)
معلم جديد
بوي دسته گلي که روي صندلي معلم گذاشته بودند، فضا را پر کرده بود. کلاس بدون معلم آن قدر ساکت بود که معاون مدرسه حظ کرده بود. در کلاس باز شد.آقاي مدير وارد شد و همه سرپا ايستادند.
معلم جديد پشت سرش آمد آقاي مدير معلم جديد را معرفي کرد و برگشت همه نشستند.معلم جديد، دسته گل را روي ميز گذاشت و نشست، دفتر کلاس را برداشت:
-خب، حاضر غايب مي کنم تا بهتر شما را بشناسيم، عباس رحماني،
-حاضر.
-اميد جنتي،
-شهيد شده.
معلم از کلاس رفت و هرگز بازنگشت.بعداً بچه ها شنيده بودند که گفته بود ماندن در اين کلاس ها خجالت دارد.هفته بعد هم که وصيت نامه اش را در مزار شهدا خواندند، همين جمله را نوشته بود.(2)

بوسه آخر

بچه!اين چه وضعشه!صبح مي ري هنرستان، مي ري معلوم نيست کجا کار مي کني.
شب ها هم که اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمي کني توي مسجد؛ تلف مي شي پسر جون!مگه من مادرت نيستم؟پس چرا حرفم رو گوش نمي کني؟
مثل هميشه رفت جلو و پيشاني مادرش را بوسيد و گفت:«جون عزيز!اگه مي دونستم از ته دل اين حرف رو مي زني نه هنرستان مي رفتم، نه سر کار، نه مسجد، ولي مي دونم فقط از سر دلسوزي اين حرف ها رو مي زني.»از وقتي امير شهيد شد، ديگر کسي پيشاني مادرش را نبوسيد.

آخرش هم شرمنده نشدند

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛بچه هاي يک روستا بودند.فرمانده شان که يک سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد؛ همه شان پکر بودند.مي گفتند شرمشان مي شود بدون حسن برگردند روستايشان.همان شب بچه ها را براي ماموريت ديگري فرستادند خط، هيچ کدامشان برنگشتند؛ ديگر شرمنده اهالي روستايشان نمي شدند.

حالا که قرار است شهيد بشويم

داشتيم از فاو برمي گشتيم سمت خودمان که قايق خراب شد.قايق دوم ايستاد که ما را يدک کند.يک دفعه هواپيماهاي عراقي آمدند.همه شروع کردند به داد زدن و يا مهدي و يا حسين گفتن.چند نفر هم پريدند توي آب، يک نفر ولي مي خنديد.سرش داد زدم که الان چه وقت خنديدن است!گفت:حالا که قرار است شهيد بشويم، چرا با عز و جز و ناراحتي؟

فقط شهادت

رفته بودم بيمارستان باختران به مجروحان سر بزنم.بينشان پسرک نوجواني بود که هنوز صورتش مو نداشت.دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند.جلو رفتم؛ دستي به سرش کشيدم و با حالت دلسوزانه اي گفتم:«خوب مي شي...ناراحت نباش.»از خودم خجالت کشيدم.رفتم تا به بقيه سرکشي کنم، وقتي برگشتم، پسرک را ديدم، جلو رفتم و دستي به سرش کشيدم؛ شهيد شده بود.

پي نوشت :

1-سيد محمد کاظمي، ترکش و انار، ص 7-8.
2-همان،ص 32.

منبع: نشريه اشارات، شماره 124